این داستانی است ازیکی از هزاران هزار قصه دردناک از جنایات هولناک خمینی دجال ضد بشر در زندانهای ایران و از طرفی قصه عشق هزاران هزار پرستوی عاشق آزادی که بالهایشان را به خون رنگین کرده و پرواز را آغازیدند .
پروازی برای آزاد زیستن با عشقی برای خلقی اسیرو گرفتار خون آشامترین شرور و حیوانی انسان نما به ا سم خـــــــــــــــــــمینی جلاد!
خمینی دجال گوربه گور شده هیولای خونخوار |
بهار سال ۱۳۶۵ که دسته دسته بصورت تنبیهی از بند زنان زندان قزلحصار دوباره به زندان مخوف اوین منتقل میشدیم با مهناز فتحی گوهردانه آشنا
شدم و خیلی زود دوستی صمیمانه مان شکل گرفت.... بعد از پنج سال تحمل درد و
رنج و حبس و حرمان در زندانهای رژیم آخوندی، گویی این جابجایی ها و فشار و
سرکوب های مستمر هیچ نقطه پایان و انتهائی هم نداشت.
همان روزهای اول ورود به بند جدید بود که حمله و هجوم نوبتی مجتبی حلوائی
شکنجه گر بدنام اوین و اوباش پاسدارش برای منکوب کردن ما آغاز شد. آنها
بیرحمانه ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند و تا نفس داشتند با پوتینهای
نظامی شان بچه ها را زدند. بطوریکه خودشان به نفس نفس افتاده بودند و در
برابر اعتراض ما میگفتند: " شماها اگه آدم شدنی بودید توی این پنج سال شده
بودید حالا فقط میخوایم یادتون بیاریم که اینجا اوین است!"
البته ما، همه ما، آن روزهای
خون و جنون بازجویی در اتاقهای شکنجه اوین در زیر سیطره لاجوردی جلاد و
شبهای تیرباران یاران و کابوس شمارش تیرهای خلاص عزیزان همبندمان را در سال
شصت کاملآ بیاد داشتیم و خیلی از ما هنوز از آثار زخمهای عمیق جسمی و روحی
آن ایام رنج میبردیم.... و ابدآ به یاداوری مجتبی حلوایی، آن دژخیم مسئول
جوخه اعدام اوین، نیازی نداشتیم!
بخصوص که ما از قزل حصار میامدیم و بسیاری از خواهران ما شکنجه گاه «تابوت، قبر یا قیامت» حاج داوود رحمانی و همینطور «واحد مسکونی» مخوف را پشت سر گذارده بودند. در واقع ما «دوزخیان روی زمین» چند سال بود که با تمام وجود و با جسم و جان خویش «دوران طلایی» آن امام شقاوت پیشگان را تجربه میکردیم...
مجاهد شهید ملیحه اقوامی به دستور خمینی جلاد اعدام شد |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر